داشتیم مجروحین را برای اعزام به فرودگاه ترخیص میکردیم و به در پشت بیمارستان (راهرو بزرگ و پیشخوانی گرد و بزرگ آنجا بود) هدایت میکردیم. رفتم ملحفه بیاورم تا روی مجروحی بکشم که لباس نداشت. احساس کردم چادرم گیر کرد. برگشتم. مجروحی که روی برانکارد خوابیده بود، گوشه چادرم را نگه داشت. اشاره کرد: خواهر، آب! خواهر صبر کن!
نشستم کنارش. روی برانکارد تخته بود؛ یعنی احتمالاً قطع نخاع بود. یک دستش قطع شده بانداژ بود. یک چشم تخلیه شده بود و با پنبه آن را پر کرده بودند. چشم دیگر باند و چسب شده بود و یک سرم به او وصل بود. پروندهاش را نگاه کردم. باید ناشتا میبود و آماده برای عمل. ضمناً چون پرواز داشت و برای اینکه تهوع پیدا نکند، باید شکم خالی میبود.
گفتم: برادر، شما نباید آب بخورید. برایتان خوب نیست.
گفت: ببین، زبانم مثل چوب خشک شده و تمام خاک است. یک قطره، فقط یک قطره آب بریز. اگر ندهی، سِرُم را در دهانم میگذارم.
گفتم: صبر کن، دهانت را الآن میشویم.
رفتم چندتا گاز استریل برداشتم و لبها و داخل دهان و روی زبانش را تمیز کردم. ولی دستبردار نبود. دوباره با التماس گفت: خواهر، تو را به جان زهرا(س) همان دستمال را بچکان در دهانم. مُردم از عطش. دو روز است آب نخوردم.
یک لحظه حماقت کردم و با غضب گفتم: چرا توجه نداری؟ نباید آب بخوری. تو رزمندهای. کمی صبر داشته باش. مگر یادت رفته برای چه به میدان آمدی؟ به یاد زهرا(س) به یاد امام حسین(ع) و یارانش و به یاد عباس(ع) که همه تشنه رفتند و دم نیاوردند، باش. دیگر از من آب نخواه.
لحظهای سکوت کرد. خوشحال شدم که قبول کرد، ولی کاش لال میشدم و هیچ نمیگفتم. با آن حنجرهای که پر از خاک و خون بود و عطشان، شروع کرد روضة عباس(ع) خواندن. مجروح زیاد بود؛ بدحال، بیهوش، نشسته، خوابیده. از همه جورش پر بود. گفتم: تو رو خدا آرامتر. مگر تشنه نیستی؟ آرام باش. حالت بدتر میشود.
ولی او صدای مرا نمیشنید. با چشمی که نداشت، میگریست. روضة عباس(ع) میخواند. همینطور که سعی در آرام کردنش داشتم، نگاهم به نام او افتاد. بالای پروندهاش نوشته بود: عباس... . آرزو میکردم کاش زمین باز میشد و مرا میبلعید. به چه کسی، چه گفتم! آن هم من بیمقدار! واقعاً روح عباس علمدار(ع) در وجودش دیده میشد. به دو چشمش ترکش خورده بود، یک دست قطع شده، نخاع قطع شده، لب عطشان...
تا وقتی که سوار آمبولانسش کنند، روضه میخواند و گریه میکرد. هر چند دقیقه هم این جمله را تکرار میکرد: من غلط کردم. خواهر، آب نمیخوام. قربان لبهای تشنة عباس(ع). جانم به فدای علیاکبر(ع). آقا، غلط کردم. آب نمیخوام.
kheyli mamnon tasir gozar bod
mer30
mahla
گلواژه های نـــــاب و پرمعنای زندگی
تشنه امام زمان بشو تا خواب امام زمان ببینی!
فاسقي که در شب عروسي اش عاقبت به خير شد
خداحافظ همگی دوستانو بزرگوارن خوبم
732027 بازدید
104 بازدید امروز
61 بازدید دیروز
962 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian