"نوجوانی شهید ابراهیم امیرعباسی"
مادر بهش گفت:ابراهیم،سرما اذیتت نمیکنه؟
گفت:نه مادر، هواخیلی سرد نیست. هواخیلی سرد بود، ولی نمی خواست ما را توی خرج بیندازد. دلم نیامد؛همان روز رفتم و یک کلاه برایش خریدم. صبح فردا، کلاه را سرش کشید و رفت. ظهرکه برگشت، بدون کلاه بود!
گفتم:کلاهت کو؟
گفت:اگه بگم دعوام نمیکنی؟
گفتم:نه مادر؛ مگه چیکارش کردی؟
گفت:یکی از بچه های مدرسه مون با دمپایی میاد؛ امروز سرماخورده بود؛ دیدم کلاه برای اون واجب تره.
"نوجوانی شهیدعباس بابایی"
یک روز با عباس سوار موتورسیکلت بودیم. تامقصد، چندکیلو متری مانده بود. یکدفعه عباس گفت: "دایی نگه دار!"
متوجه پیرمردی شدم که با پای پیاده تو مسیر میرفت. عباس پیاده شد، ازپیرمرد خواست که پشت سر من سوار موتور شود. بعدازسوار شدن پیرمرد، به من گفت:دایی جان،شما ایشان را برسون؛ من خودم پیاده بقیه راه رو میام. پیرمرد را گذاشتم جایی که می خواست بره. هنوز چند متری دور نشده بودم که دیدم عباس دوان دوان رسید؛ نگو برای آنکه من به زحمت نیفتم،همه مسیررا دویده بود.
"نوجوانی شهیدمسعودکریمی مجد"
زیرسایه درخت مشغول بازی بودیم. یکی ازبچه ها، چشمش به سیب سرخی افتاد که توی جوی آب افتاده بود و داشت می گذشت. دست کردسیب رو برداشت و بین بچه ها تقسیم کرد. مسعود سهمش را نگرفت و گفت: "چون نمی دونم صاحبش راضی هست یانه، نمی خورم"
"نوجوانی شهیدمحمدمعماریان"
خیلی از کارهای خانه راکه بلد بود، خودش انجام میداد. وقتی هم مانع می شدیم، می گفت: "کجای اسلام آمده که همه کارهای منزل را باید مادر انجام بده؟!"
چندماهی رفت کلاس خیاطی؛ زود یادگرفت. باباشم براش یه چرخ خیاطی گرفت؛ لباس های مردانه می دوخت. کم کم مشتری هم پیدا کرده بود. درآمد هم داشت. پولش رو با مشورت و حساب شده خرج میکرد.
(ماهنامه امتداد،شماره34،ص33)
گلواژه های نـــــاب و پرمعنای زندگی
تشنه امام زمان بشو تا خواب امام زمان ببینی!
فاسقي که در شب عروسي اش عاقبت به خير شد
خداحافظ همگی دوستانو بزرگوارن خوبم
731582 بازدید
39 بازدید امروز
214 بازدید دیروز
1178 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian