×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

همای سعادت

بیایم در حریم الهی حرمت شکنی نکنیم

× عشق یعنی خداشناسی خود شناسی حق شناسی از وفاپاکی و صدق و صفا language=java src=http://ir2khali.persiangig.com/java/motarjem36zaban/ div style=display:none;a href=http://www.hoob.ir حرم فلش - کد وبلاگ ثانیه شمار فلش/a/divembed src=http://noorani.persiangig.com/shomar-gheybat1.swf width=150 height=250 type=application/x-shockwave-flash wmode=transparent
×

آدرس وبلاگ من

gool.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/dost1

?????? ???? ?????? ???? ????? ????? ??? ????

زن پاکدامن حتما بخونید تا اخرش

عفّت یعنی : کنترل خواسته های بیجا و زشت

عفیف و با عفت بودن یکی از صفات ارزنده انسان است . انسان با عفّت به کمبود یا محدودیت راضی می شود ، اما در هیچ شرایطی تن به گناه و زشتی نمی دهد .

جوان با عفت هرگز تسلیم هوسرانی نمی شود و به نامحرم نگاه نمی کند و دست به طرف مال و غذای حرام دراز نمی نماید .

یک بانوی با عفت هرگز حاضر نمی شود که حجاب و عفت خود را به خاطر هوی و هوس و خودنمایی لکه دار کند .

نقل شده است که در زمان یکی از پادشاهان بنی اسرائیل یک قاضی بود که برادری امین و درستکار داشت، همسر برادر قاضی ، زنی پاکدامن و با عفت از دودمان پیغمبران بود .

روزی پادشاه برای انجام کاری احتیاج به شخص امین و درست کرداری پیدا کرد تا او را مامور آن کار سازد .

از این رو به قاضی گفت : شخص مورد اعتماد و قابل اطمینانی را معرفی کن تا برای انجام کار روانه ی جایی سازم .

قاضی گفت: من برای این کار کسی را موفق تر و شایسته تر از برادرم نمی شناسم . سپس به دستور پادشاه برادر را طلبید و موضوع را به وی اطلاع داد .

برادر قاضی از شنیدن این مطلب ناراحت شد و به او گفت : چون من زن جوانی در خانه دارم و نمی توانم او را تنها بگذارم و به سفر بروم ، اگر ممکن است مرا از این ماموریت معاف دار و شخص دیگری را نامزد این کار کن .

قاضی نپذیرفت و گفت : حتما باید بروی .

مرد نیکوکار هم ناگزیر تن به مسافرت داد .

موقع حرکت نزد قاضی آمد و گفت : ای برادر ! همسرم از رفتن من به این ماموریت راضی نیست . ولی حال که اصرار داری و عذر مرا نمی پذیری ، تنها سفارشی که دارم این است که مواظب ناموس برادرت باشی .

قاضی پذیرفت و اطمینان داد که در غیاب برادر ، مراقبت همسر او را به عهده گیرد . زن برادر قاضی از رفتن شوهر افسرده و ناراحت بود ، ولی چون چاره ای نداشت تن به قضا داد . مرد درستکار با زن جوان برادرش سر می زد . آن زن ، بسیار زیبا بود و قاضی هم قبلاً از زیبایی خیرکننده او خبر داشت .

یک روز قاضی وقتی خانه را خلوت دید و زن زیبای جوان را تنها یافت و مانعی هم در کار نبود ، از آن زن پاکدامن که هرگز قدم از دایره عفاف بیرون نگذاشته بود و دامنش به اعمال زشت آلوده نگشته بود و ابداً در فکر و خیال گناه هم نبود و جز حفظ ناموس خود و رعایت حقوق شوهری فکری نداشت ، تقاضا نمود که به خواسته ی نامشروع او تن در دهد . و شاید قاضی  به خاطر تامین اجرای نیت پلید خود بود که برادرش را برای آن ماموریت انتخاب کرده بود .

زن با خدا ، از شنیدن این مطلب که هیچ گمانش را نمی کرد ، در جای خود میخکوب شد و نمی توانست به قاضی ، که می خواست ناموس برادرش را به آتش خیانت و هوس خود بسوزاند ، چه بگوید .

ولی درنگ را صلاح ندانسته و بی واهمه او را به باد انتقاد گرفت و ضمن سخنان تندی که به وی گفت ، از او خواست که از خیال شیطانی خود در گذرد .

قاضی سوگند یاد کرد که : اگر تن به در خواست من ندهی ، چون قاضی مملکت هستم می روم به شاه می گویم زن برادرم زنا داده ، سپس حکم می کنم تو را سنگسار کنند .

زن گفت : این را بدان تن به گناه نمی دهم و آبروی خود و شوهرم را نمی برم و از این تهدیدها هم نمی ترسم . هر کاری می خواهی بکن .

قاضی رفت و به پادشاه گفت : زن برادرم که شوهرش را به ماموریت فرستاده ای ، متاسفانه در غیاب او مرتکب عمل نامشروع شده و موضوع هم نزد من ثابت گردیده است اکنون نمی دانم چه کنم .

پادشاه گفت : تو خود قاضی هستی . با اجرای حد او را از این گناه پا گردان .

وقتی قاضی فرمان اجرای حکم را از پادشاه گرفت ، پیش زن برادرش رفت و گفت : اجازه ی سنگسار کردن تو را از پادشاه گرفته ام . اکنون حاضر به انجام خواسته های من هستی یا همچنان در مخالفت اصرار می ورزی ؟

زن گفت : نه ! هر کاری از دستت بر می آید انجام ده ، من حاضرم سنگسار شوم ولی دامنم به گناه آلوده نگردد .

قاضی که در طوفان شهوت غوطه می خورد و از استقامت زن پاکدامن سخت خشمگین شده بود ، چون به کلی خود را مایوس دید ، اعلان نمود که مردم شهر جمع شوند .

پس از اجتماع تماشاچیان ، دستهای زن بیچاره را از پشت بستند و او را در میان گودالی قرار و سنگسارش نمودند ، نزدیک غروب ، جمعیت با اطمینان این که آن زن مرده است ، پراکنده گردید .

وقتی شب فرا رسید زن هنوز رمقی در بدن داشت . در حقیقت او نمرده بود . چون پاسی از شب گذشت ، تکانی خورد و با زحمت زیاد از گودال بیرون آمد و افتان و خیزان از شهر خارج شد .

مقداری که در بیابان راه رفت به دیری (عبادتگاه مسیحیان ) رسید که راهبی در آن زندگی می کرد . چون شب بود و دِیر بسته بود ، همانجا پشت در خوابید .

صبح که راهب در را گشود ، زنی را دید که بدنش مجروح و لباسش پاره بود . از وضع رقت بار او وعلت آمدنش به آنجا سوال کرد .

زن هم ماجرا را برای او نقل کرد .

راهب که مردی با خدا بود ، از مشاهده ی زن بینوا و شنیدن شرح حال وی ، سخت منقلب شد و او را درون دیر برد و زخمهایش را مداوا کردتا بهبودی حاصل شد .

راهب کودکی بی مادر داشت که او را به ان زن سپرد تا مادرانه از وی پرستاری کند یک غلام هم داشت که کارهایش را انجام می داد .

زن ، مانند دختر راهب با او در دیر به سر می برد .

مدتی گذشت و زن آب و رنگ اصلی خود را بازیافت .

غلام که او را زیر نظر داشت و برای دست یافتن به وی و کام گرفتن منتظر فرصت بود ، روزی راز دل خود را به او گفت . ولی زن ، او را مورد ملامت و بی اعتنایی قرار داد .

غلام ، زن را تهدید کرد که اگر به عشق او پاسخ مثبت ندهد ، بلایی به سرش خواهد اورد .

زن هم به او گوشزد کرد که : در راه حفظ ناموس خود تا پای جان ایستاده ام .

غلام چون نقشه ی خود را نقش بر آب دید ، دست به کار خطرناکی زد .

او کودک راهب را کشت .

 

سپس نزد راهب رفت و گفت : این زن بدکاره را به خانه آوردی و مورد تفقد و اعتماد قرار دادی و فرزندت را به او سپردی ، اما در عوض این همه مهربانی ، کودک بی گناه تو را کشت .

راهب چون طفل مرده اش را دید ، زن را مورد سرزنش قرار داد و گفت : با این همه نیکی که درحق تو نمودم ، این چه کاری بود که کردی ؟

زن بی گناه ، جریان را برای او شرح داد .

ولی راهب قانع نشد و گفت : بعد از مرگ فرزندم دیگر نمی توانم تو را در خانه ی خود ببینم .

سپس بیست درهم به وی داد تا خرج راه کند و شبانه او را بیرون کرد .

زن به راه افتاد . روز بعد به دهکده ای رسید .

 در آنجا دید شخصی را دار زده اند ،ولی هنوز زنده است و مختصر رمقی دارد .

پرسید : برای چه او را دار زده اند ؟

گفتند : او بیست درهم قرض دارد و رسم ما این است که اگر موعد طلب فرا رسد و بدهکار ، بدهی خود را نپردازد طلبکار ، او را به دار می زند و همچنان بالای چوبه ی دار نگه می دارد تا این که خود بدهکار یا شخص دیگری ، بدهی او را بپردازد و در غیر این صورت اعدام می شود .

زن پاکدامن و نیکوکار بیست درهمی را که راهب برای مخارج راه به بخشیده بود به طلبکار داد و گفت : این مبلغ را بگیر و او را از بالای دار پایین بیاور .

مرد وقتی از مرگ ، نجات یافت و پایین آمد ، از زن تشکر کرد و از وضع او جویا شد و دانست که غریب است و کسی را ندارد .

از این رو گفت : ناراخت نباش . تو بر من منت نهادی و جانم را خریدی و از مرگ نجاتم دادی و چون حق بزرگی بر من داری ، هرجا بروی همراهت می آیم و از هرگونه خدمتگذاری درباره ات فروگذاری نمی کنم .

این را گفت و به اتفاق زن بی خانمان به راه افتادند تا به کنار دریا رسیدند . در آنجا دیدند که دو کشتی کنار ساحل لنگرانداخته و چند نفر در یکی از آنها نشسته اند .

مردرو به زن کرد و گفت : تو در اینجا بنشین تا من بروم کاری پیدا کنم و از پول آن غذایی برایت تهیه نمایم .

سپس نزد صاحب کشتی رفت و پرسید: کشتیهای شما چه کالایی دارند ؟

گفت : در آن کشتی کالاهای تجارتی و گوهرهای قیمتی و عنبر و اشیای نفیس دیگر است و در این کشتی خالی هم خودمان می نشینیم .

پرسید : کالاهایی که بار کشتی زده اید چقدر ارزش دارد ؟

گفت : ارزش آن زیاد است و فعلاً نمی توانیم آن را قیمت کنیم .

مرد گفت : من یک چیز قیمتی دارم که بهتر از تمام مال التجاره شماست .

پرسیدند: آن چیست ؟

گفت : کنیز زیبارویی است که تاکنون نظیرش را ندیده اید .

گفتند : آن را به ما می فروشی ؟

گفت : آری . ولی اول بروید او را از نزدیک ببینید ، بعد از ان بیایید تا درباره قیمتش گفتگو کنیم . پس از خرید هم او را نیاورید تا من ازاینجا بروم .

آنها نیز رفتند و آن گوهر قیمتی را دیدند و از زیبایی او در شگفت ماندند . سپس درباره ی قیمت او به گفتگو پرداختند تا بالاخر زن بیچاره را به بهای ده هزار درهم خریدند و پولها را به آن مرد سنگدل دادند و او رفت .

آنگاه به سراغ زن رفتند و گفتند : برخیز و بیا در کشتی بنشین .

پرسید : برای چه ؟

گفتند : ما تو را از صاحبت خریده ایم

زن بینوا متوجه شد که موضوع از چه قرار است .

لذا گفت : او صاحب و مالک من نیست .

گفتند : در هر صورت ما تو را خریده ایم . حالا با میل خود بر می خیزی یا به زور تو را ببریم ؟

زن هم برخاست و با آنها به طرف کشتی رفت .

موقع حرکت ، کارکنان کشتی چون به یکدیگر اطمینان نداشتند ، زن را به تنهایی در آن کشتی که کالا و جواهرات بود نشانیدند و خود در کشتی خالی سوار شدند تا وقتی به مقصد رسیدند تکلیف خود را با او روشن کنند .

هنگامی که از ساحل دور شدند ، و به وسط دریا رسیدند ، خداوند به باد فرمان داد تا از آبها امواجی پدید آورد و کشتی ها را دچار طوفان کند سپس کشتی خالی را با سرنشینانش به قعر دریا فرو برد و کشتی حامل کالا و جواهرات را که زن پاکدامن نیز در آن نشسته بود کنار جزیره ی خالی از سکنه ای برد تا زن بتواند خود را نجات دهد و در آن جزیره پیاده شود .

چون به فرمان الهی چنین شد و زن خود را در جزیره دید ، از آب شیرین و میوه های درختان استفاده نمود و دور از هر گونه هراسی به عبادت خدا مشغول شد .

خداوند به یکی از پیامبران آن زمان وحی فرستاد که : به پادشاه بگو یکی از بندگان خالص من در فلان جزیره است خود . خود و اهل مملکت زود نزد وی بروید و به گناهان خود اعتراف کنید و از او بخواهید که شما را ببخشد اگر او شما را ببخشد من هم از تقصیر شما می گذرم .

پادشاه با شنیدن این موضوع با اهل مملکت ، دسته دسته به جزیره مزبور رفتند .

ابتدا خود شاه جلو رفت و به زن گفت : روزی قاضی کشور نزد من آمد و گواهی داد که زن برادرش زنا داده . من هم بدون تحقیق ، حکم کردم زن را سنگسار کردند . می ترسم این کار من برخلاف حق و عدالت بوده باشد . خواهش دارم از خداوند بخواه تا مرا ببخشد.

زن گفت : خداوند تو را ببخشد . همان جا بنشین و دیگران را تماشا کن .

سپس شوهر زن آمد و بدون آن که او را بشناسد گفت : من زنی صالحه و شایسته داشتم که دارای فضل و کمال بسیار بود . روزی بدون رضایت او ناگزیر شدم تن به سفر بدهم و او را تنها در خانه بگذارم . وقتی برگشتم برادرم گفت او زنا داده و سنگسار شده . می ترسم در حق او تقصیری کرده باشم . از خدا بخواه که مرا بیامرزد .

زن برای او نیز طلب آمرزش کرد و دستور داد کنار پادشاه بنشیند .

آنگاه غلام راهب آمد و قصه کشتن آن بچه را بازگو کرد و از وی طلب آمرزش نمود زن به راهب گفت : شنیدی ؟!

سپس به غلام گفت : خدا تو را بیامرزد  .

و در آخر مردی که به دار زده شده بود و زن ، جان او را خرید و نجاتش داد ، جلو امد و ماجرا را شرح داد و از وی طلب بخشش کرد .

ولی زن گفت : نه ! تو را نمی بخشم . خداوند تو را نیامرزد .

در این هنگام زن رو کرد به شوهر خود و گفت : من زن تو هستم . آنچه شنیدی داستان من بود . آیا دیدی در راه حفظ ناموس چه بر سر من آمده و از مردم بی مروّت دنیا چه دیده ام ؟ من دیگر میل ندارم با مردان زندگی کنم . از تو خواهش دارم مرا رها کنی و اجازه دهی که دراین جزیره به عبادت خدا مشغول باشم

رسول الله (ص) می فرمایند :

* همانا خداوند شخص با حیا و با عفت را دوست دارد *




شنبه 21 خرداد 1390 - 4:15:34 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم
نظر ها

http://ariames.gegli.com

ارسال پيام

یکشنبه 22 خرداد 1390   5:33:50 AM

.

پیروزی یعنی :

توانایی رفتن از یک شکست ، به شکستی دیگر

بدون از دست دادن اشتیاق . . .

.
 

آخرین مطالب


شب آرزوها لیله الرغائب


داستان دستان بهشتی


داستان زندگی دختر فراری


گلواژه های نـــــاب و پرمعنای زندگی


تشنه امام زمان بشو تا خواب امام زمان ببینی!


ناامید شدن آسان است ولی...


فاسقي که در شب عروسي اش عاقبت به خير شد


به نام عشق


خداحافظ همگی دوستانو بزرگوارن خوبم


بیایدی مثل گلها


نمایش سایر مطالب قبلی
آمار وبلاگ

731328 بازدید

148 بازدید امروز

115 بازدید دیروز

1028 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements