×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

همای سعادت

بیایم در حریم الهی حرمت شکنی نکنیم

× عشق یعنی خداشناسی خود شناسی حق شناسی از وفاپاکی و صدق و صفا language=java src=http://ir2khali.persiangig.com/java/motarjem36zaban/ div style=display:none;a href=http://www.hoob.ir حرم فلش - کد وبلاگ ثانیه شمار فلش/a/divembed src=http://noorani.persiangig.com/shomar-gheybat1.swf width=150 height=250 type=application/x-shockwave-flash wmode=transparent
×

آدرس وبلاگ من

gool.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/dost1

?????? ???? ?????? ???? ????? ????? ??? ????

بساط دست‌فروشی شیطان

شیطان

 

اشک‌هایم که تمام شد، بلند شدم. بلند شدم تا بی‌دلی‌ام را با خود ببرم که صدایی شنیدم. صدای قلبم را... . پس همان‌جا بی‌اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم.

دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان. بساطش را پهن کرده بود و فریب می‌فروخت. مردم دورش جمع شده بودند. هیاهو می‌کردند و هول می‌زدند و بیشتر می‌خواستند. توی بساطش همه‌چیز بود: غرور، حرص، دروغ، خیانت، جاه‌طلبی، قدرت... . هر کس چیزی می‌خرید و در ازایش چیزی می‌داد. بعضی‌ها تکه‌ای از قلبشان را می‌دادند و بعضی پاره‌ای از روحشان را. بعضی‌ها ایمانشان را می‌دادند و بعضی آزادگی‌شان را.

شیطان می‌خندید و دهانش بوی گند جهنم می‌داد. حالم را به هم می‌زد. دلم می‌خواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم. انگار ذهنم را خواند. موذیانه خندید و گفت: من کاری با کسی ندارم؛ فقط گوشه‌ای بساطم را پهن کرده‌ام و آرام نجوا می‌کنم؛ نه قیل‌وقال می‌کنم و نه کسی را مجبور می‌کنم چیزی از من بخرد. می‌بینی؟ آدم‌ها خودشان دور من جمع شده‌اند!

جوابش را ندادم. آن‌وقت سرش را نزدیک‌تر آورد و گفت: البته تو با این‌ها فرق می‌کنی. تو زیرکی و مؤمن. زیرکی و ایمان آدم را نجات می‌دهد. این‌ها ساده‌اند و گرسنه؛ به جای هر چیزی فریب می‌خورند... .

از شیطان بدم می‌آمد. حرف‌هایش اما شیرین بود. گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت و گفت. ساعت‌ها کنار بساطش نشستم تا این‌که چشمم به جعبه عبادت افتاد که لابه‌لای چیزهای دیگر بود. دور از چشم شیطان، آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم. با خودم گفتم: بگذار یک بار هم شده کسی چیزی از شیطان بدزدد! بگذار یک بار هم او فریب بخورد... !

به خانه آمدم و در جعبه کوچک عبادت را باز کردم. توی آن اما جز غرور چیزی نبود! جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت. فریب خورده بودم. دستم را روی قلبم گذاشتم؛ نبود! فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جاگذاشته‌ام.

تمام راه را دویدم. تمام راه لعنتش کردم. تمام راه "خدا خدا" کردم. می‌خواستم یقه نامردش را بگیرم، عبادت دروغی‌اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم.

به میدان رسیدم. شیطان اما نبود. آن‌وقت نشستم و های‌های گریه کردم، از ته دل.

اشک‌هایم که تمام شد، بلند شدم. بلند شدم تا بی‌دلی‌ام را با خود ببرم که صدایی شنیدم. صدای قلبم را... . پس همان‌جا بی‌اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم.

دوشنبه 31 مرداد 1390 - 1:57:25 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم

آخرین مطالب


شب آرزوها لیله الرغائب


داستان دستان بهشتی


داستان زندگی دختر فراری


گلواژه های نـــــاب و پرمعنای زندگی


تشنه امام زمان بشو تا خواب امام زمان ببینی!


ناامید شدن آسان است ولی...


فاسقي که در شب عروسي اش عاقبت به خير شد


به نام عشق


خداحافظ همگی دوستانو بزرگوارن خوبم


بیایدی مثل گلها


نمایش سایر مطالب قبلی
آمار وبلاگ

731062 بازدید

246 بازدید امروز

307 بازدید دیروز

971 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements